وزیر و اقبال او
روزگاری وزیری بود، قدرتمند و ثروتمند و خوشاقبال. یک روز، اقبال وزیر به شکل جوانی درآمد و گفت: «تو هرچی داری، از من داری.»
نویسنده: محمدرضا شمس
روزگاری وزیری بود، قدرتمند و ثروتمند و خوشاقبال. یک روز، اقبال وزیر به شکل جوانی درآمد و گفت: «تو هرچی داری، از من داری.»
وزیر گفت: «من هر چی دارم، از خودم دارم، به تو هم احتیاجی ندارم.»
اقبال گفت: «حالا معلوم میشه.» و از آنجا رفت.
یک شب، شاه خواب بود و شمشیر و زرهاش بالای سرش آویزان بود. وزیر پیش شاه رفت و فکر کرد: «نکنه اینها روی سر شاه بیفته و آسیبی به او برسونه.»
نزدیکتر شد و خواست آنها را بردارد که ناگهان شاه از خواب پرید و دید وزیر، دست به شمشیر است، خیال کرد قصد بدی داشته. نگهبانها را صدا زد و دستور داد وزیر را به زندان بیندازند و صبح که شد، او را از قصر بیرون کرد و اموالش را گرفت و به جای او کس دیگری را گذاشت.
روزی وزیر سابق، یک دیگ کلهپاچه خرید که به خانه ببرد. وسط راه داروغه او را دید پرسید: «توی دیگ چیه؟»
گفت: «کلهپاچه.»
گفت: «دروغ میگی!» و به زور دیگ را از او گرفت و درش را برداشت. داخل دیگ کلهی آدم بود! داروغه، او را دستگیر کرد و قاضی هم او را به اعدام محکوم کرد.
نصفه شب اقبال آمد پیش وزیر و گفت: «هنوز هم فکر میکنی به من احتیاج نداری؟»
وزیر گفت: «چرا، چرا، احتیاج دارم. من رو ببخش. تو رو به خدا به من کمک کن.»
اقبال گفت: «باشه، حالا که فهمیدی کمکت میکنم.»
صبح که شد، خواستند وزیر را اعدام کنند که یکی از میان جمعیت فریاد زد: «آقای قاضی، اول کلهی آدم رو به ما نشون بده، بعد وزیر رو بکش.»
دیگ را باز کردند، کلهی گوسفند بود. وزیر نجات پیدا کرد. دوباره اقبال پیش وزیر آمد و گفت: «حالا کاری میکنم که مثل اول قدرتمند و ثروتمند شی.»
روز بعد شاه، وزیر را خواست و به او گفت: «مرا ببخش، در حق تو اشتباه کرده بودم. از امروز تو دوباره وزیر من هستی.»
وزیر دوباره به ثروت و شوکت گذشته رسید.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
وزیر گفت: «من هر چی دارم، از خودم دارم، به تو هم احتیاجی ندارم.»
اقبال گفت: «حالا معلوم میشه.» و از آنجا رفت.
یک شب، شاه خواب بود و شمشیر و زرهاش بالای سرش آویزان بود. وزیر پیش شاه رفت و فکر کرد: «نکنه اینها روی سر شاه بیفته و آسیبی به او برسونه.»
نزدیکتر شد و خواست آنها را بردارد که ناگهان شاه از خواب پرید و دید وزیر، دست به شمشیر است، خیال کرد قصد بدی داشته. نگهبانها را صدا زد و دستور داد وزیر را به زندان بیندازند و صبح که شد، او را از قصر بیرون کرد و اموالش را گرفت و به جای او کس دیگری را گذاشت.
روزی وزیر سابق، یک دیگ کلهپاچه خرید که به خانه ببرد. وسط راه داروغه او را دید پرسید: «توی دیگ چیه؟»
گفت: «کلهپاچه.»
گفت: «دروغ میگی!» و به زور دیگ را از او گرفت و درش را برداشت. داخل دیگ کلهی آدم بود! داروغه، او را دستگیر کرد و قاضی هم او را به اعدام محکوم کرد.
نصفه شب اقبال آمد پیش وزیر و گفت: «هنوز هم فکر میکنی به من احتیاج نداری؟»
وزیر گفت: «چرا، چرا، احتیاج دارم. من رو ببخش. تو رو به خدا به من کمک کن.»
اقبال گفت: «باشه، حالا که فهمیدی کمکت میکنم.»
صبح که شد، خواستند وزیر را اعدام کنند که یکی از میان جمعیت فریاد زد: «آقای قاضی، اول کلهی آدم رو به ما نشون بده، بعد وزیر رو بکش.»
دیگ را باز کردند، کلهی گوسفند بود. وزیر نجات پیدا کرد. دوباره اقبال پیش وزیر آمد و گفت: «حالا کاری میکنم که مثل اول قدرتمند و ثروتمند شی.»
روز بعد شاه، وزیر را خواست و به او گفت: «مرا ببخش، در حق تو اشتباه کرده بودم. از امروز تو دوباره وزیر من هستی.»
وزیر دوباره به ثروت و شوکت گذشته رسید.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}